نگاهی به آسمان انداختم، تیره بود اما رد بغضی فرو خورده در میان سکوتش آزارم میداد؛ شمشیر زهیر را از میان نیزهها بیرون کشیدم، صیقلش دادم، در هوا تکانش دادم و به ناگاه حسرتی عظیم به جانم نشست، محاسن هر دوی ما سپید بود اما زهیر کجا با آن چهره و تبار نیکو و من کجا با این بوی بد و تبار پست.
خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: من کیستم؟ جون، غلام سیاهی از اهالی نوبه. پوستم ضخیم است و تیره، عرق بدبویی دارم و تبارم پست است اما علی (ع) منت نهاد و مرا از فضل بن عباس خرید و به ابوذر غفاری بخشید.
خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی:خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی:دست به دست شدن عادت من است؛ آزادی از بدو تولد برایم بیمعنا بوده چون همیشه بعد از خدا، زیر سایهی یکی از بندگانش خدمت کردم! ابوذر اما مولای خوبی بود، برادر صدایم میزد و من از شرم سر به زیر میدوختم، او میخندید و دستی به شانهام میکشید: «من که بند انگشت علی نیستم اینگونه از محبتم خجلی، پس با علی باشی چه میگویی»
ابوذر از علی (ع) میگفت و دلم ولوله بود، تا اینکه به ربذه تبعیدش کردند، من نیز تا آخرین لحظات همراهش بودم و بعد از مرگش، چونان لاکپشتی سرگردان که تشنهی رسیدن به دریا باشد خودم را به مولایم علی (ع) رساندم.
مرا که دید لبخندی زد و با مِهر به کنارش نشاند تا حکم آزادیام را بنویسد اما خودم را به پای مبارکش انداختم و التماس شدم: «نه سرورم، من از هنگامی که چشم به این دنیا گشودم برده بودم و حال آمدهام تا در کنار شما طعم آزادی را بچشم، اجازه بدهید همینجا بمانم» و ماندم، در خانهی امیرالمؤمنین، بعد در خانهی مولایم حسن و در پایان در خانهی سرورم حسین.
کوچ نور
کوچ نورکوچ نورمن با سرورم حسین بودم و معنای آزادی را با گوشت و پوست و استخوانم زندگی میکردم؛ تا شد آنچه نباید میشد و سرورم از بیم هتک حرمت خانهی خدا به ریختن خونش، عزم عراق کرد؛ من خود نامههای دعوت آن نامردمان را بار اُشتران کردم و چون قافله به راه شد، سرورم حسین از رکاب اسبش به زیر آمد تا به آزادی بشارتم دهد اما من چهره در هم دوختم و گلایه کردم: «آقا! من آزادم! والله و بالله تنها در جوار شماست که معنای آزادی را فهمیدم، پس با رها کردنم دوباره مگذارید برده دنیا و آدمهایش شوم؛ بیایم؟ آیا اذن همراهیتان را دارم؟» و با قافله عشق به سوی سرانجامی نامعلوم همراه شدم.
شب آخر
شب آخرشب آخراز کودکی در اسلحهسازی و اسلحهشناسی سرآمد همسالانم بودم؛ در هر فرصتی شمشیرها را ورانداز میکردم و میآموختم و میاندوختم، آنقدر که در این حرفه چونان دستی بر آتش شدم. آن شب نیز خودم را سرگرم صیقل شمشیرهای جنگ فردا کردم، نمیخواستم در چشم بقیه باشم؛ شب عجیبی بود؛ بریر و زهیر و حبیب، بنیهاشم و وهب و همه گرد سرورم حسین جمع شده بودند، من تنها صدایش را میشنیدم، آرام بود اما باوقار و مطمئن:
«من یارانى برتر و بهتر از یاران خویش و اهلبیتى نیکوکارتر و مهربانتر از اهلبیت خود نمیشناسم، خداوند به همه شما از طرف من جزاى خیر عطا کند.
همانا به یقین فردا روز جنگ ما با این دشمنان است. من به شما اجازه میدهم که بروید و همگی از بیعت من آزاد هستید و از جانب من بر شما هیچ عهد و ذمهای نیست. این شب تار شما را در بر گرفته است آن را وسیله رفتن و مرکب خود قرار دهید.
هر مردى از شما دست یکى از مردان اهلبیتم را بگیرد و در آبادیها و شهرهای خود پراکنده شوید تا خداوند گشایشى ایجاد کند. این جماعت مرا مىطلبند و اگر به من دست یابند از تعقیب دیگران صرفنظر مىکنند.»
محبوب
محبوبمحبوبجدا شدن از حسین؟ چه کسی میپذیرفت؟ عباس بن علی؟ مسلم بن عوسجه؟ یا زهیر بن قین؟ مگر میشود وقتی به منبع نور رسیدهای به شوق تاریکی به وطنت بازگردی؟ و مگر سرورم حسین، وطن نبود؟ وطنی که با آغوشی گشوده حتی منِ در راه مانده را نیز پذیرفت و عزت و احترام بخشید.
نگاهی به آسمان انداختم، تیره بود اما رد بغضی فرو خورده در میان سکوتش آزارم میداد؛ شمشیر زهیر را از میان نیزهها بیرون کشیدم، صیقلش دادم، در هوا تکانش دادم، به صفیرِ شکافتن هوایش گوش سپردم و به ناگاه حسرتی عظیم به جانم نشست، محاسن هر دوی ما سپید بود اما زهیر کجا با آن چهره و تبار نیکو و من کجا با این بوی بد و تبار پست.
به سوی خیمه سرورم حسین دویدم، پاهای برهنهام رملهای نینوا را لگد میکرد اما وقتی که روبهروی خیمهی آقا رسیدم دهانم بسته شد، بر شمشیرش تکیه داده بود و شعر میخواند، شعری که عطر فراق میداد:
«یا دَهرُ اُفّ لَکَ مِن خَلیلِ کَم لَکَ بِالاِشراقِ وَ الاَصیلِ مِن طالب وَ صاحِب قَتیل وَ الدَّهرُ لا یَقنَعُ بِالبَدیلِ و کُلُّ حَیٍّ سالِکٍ سَبیل ما اَقربَ الوَعدُ اِلَی الرَّحیلِ وَ اِنَّما الاَمرُ اِلَی الجَلیلِ
ای دنیا! اف بر دوستی تو که بسیار از دوستان و خواستارانت را سپیده دمان و شامگاهان به کشتن میدهی و هرگز به بدیل آنان قناعت نمیورزی. همانا کارها به خدای بزرگ واگذارده و هر زندهای رهروی ناگزیر این راه است.»
روز موعود
روز موعودروز موعودروز موعود که فرا رسید، مردان خدا یکی پس از دیگری به میدان میشتافتند و در خون پیچیده به فرمان نوادهی رسولالله لبیک میگفتند اما آیا مرا در این بزمگاه هیچ سهمی نبود؟ نه، من را دیگر یارای آن نبود که در شدت جنگ، اینبار عمامهی محبوبم حسین را روبهرویم خونین ببینم و نفس در ریه نگه داشته باشم.
پس شمشیر کشیدم و خجل به سویش شتافتم: «ای پسر پیامبر! آیا سزاوار است که من در زمان خوشی و نعمت، نانخور شما باشم ولی در سختیها تنهایتان بگذارم؟! درست است که بوی بد، نژاد پست و رنگی سیاه دارم ولی شما بر من منت بگذار و مرا به آسایش جاودان بهشتی برسان تا بدنم خوشبو، نژادم شریف و رویم سفید شود؛ نه، هرگز! به خدا قسم از شما دور نمیشوم تا اینکه خون خویش را با خون پاک شما درآمیزم!»
راوی: پس از اصرار و الحاح فراوان، امام حسین (ع) به جون، که در واقعهی کربلا، پیرمردی با محاسن سپید بود اذن میدان داد، پس او در حالی که شمشیرش را در هوا ماهرانه میرقصاند، با این رجز به سوی سپاه شیطان روانه شد که:
راوی: پس از اصرار و الحاح فراوان، امام حسین (ع) به جون، که در واقعهی کربلا، پیرمردی با محاسن سپید بود اذن میدان داد، پس او در حالی که شمشیرش را در هوا ماهرانه میرقصاند، با این رجز به سوی سپاه شیطان روانه شد که:راوی: پس از اصرار و الحاح فراوان، امام حسین (ع) به جون، که در واقعهی کربلا، پیرمردی با محاسن سپید بود اذن میدان داد، پس او در حالی که شمشیرش را در هوا ماهرانه میرقصاند، با این رجز به سوی سپاه شیطان روانه شد که:«کیْفَ یَرَى الْفُجَّارُ ضَرْبَ الْأَسْوَدِ بِالْمَشْرَفِیِّ الْقَاطِعِ الْمُهَنَّدِ بِالسَّیْفِ صَلْتاً عَنْ بَنِی مُحَمَّدٍ أَذُبُّ عَنْهُمْ بِاللِّسَانِ وَ الْیَد أَرجو بِذلِک الفَوزِ عِندَ المَوردِ مِن الإلهِ الأحَدِ المُوَحَّدِ إذ لا شَفیعَ عندَه کَأحمَدِ
این مردم تبهکار! ضربت غلام سیاه را چگونه مىبینند؟ که شمشیر بُرنده مشرفى و هندى را بکار مىبَرد. با شمشیرى برنده براى فرزندان محمّد (ص) مىجنگم و با زبان و دست از ایشان دفاع مینمایم. امیدوارم این عمل در روز ورود به محشر از طرف خداى یگانه باعث رستگارى من شود. زیرا شفیعى نظیر احمد (ص) نزد خدا نیست.»
جون با وجود کهولت سن بیست و پنج تن از دشمنان را به هلاکت رساند و در حالی که از شدت جراحات بر زمین افتاده بود، اینگونه با دعای خیر سرورش حسین به میعادگاه ابدیاش شتافت: «خداوندا! صورتش را سفید گردان، بوی او را پاکیزه و خوشبو گردان و او را با محمد (ص) محشور کن»
از امام باقر (ع) از امام سجاد (ع) روایت شده که پس از عاشورا که بنیاسد برای دفن کشتهها به میدان آمدند، در حالی که ده روز از بر زمین افتادن پیکر بی جان جون بر زمین تفدیدهی کربلا میگذشت اما بوی مُشک از آن به مشام میرسید! همانگونه که از سرورش خواست و بدانگونه که وعدهاش را شنید.
انتهای پیام/
شناسه خبر: 513848